عرض حال نسل ششم ما

ناتاشا اميري

عرض حال نسل ششم ما


ناتاشا اميري

كتاب هاي خاك گرفته‌ي تفأل از ساعات نحسي خبر مي دادند كه خانواده‌ي دكتر «انتظامي» از پله هاي عمارت ميزبانشان بالا رفتند. بي شك كسي نبود تا از نيت خير آنها آگاه نباشد اما چنين وا‌مي‌نمودند قصدي جز گشايش باب آشنايي در بين نيست تا مانع بروز كدورت هاي احتمالي گردند.

به محض قدم گذاشن به سالن آينه كاري شده، بانو دكتر انتظامي از پشت شيشه هاي عينك دريافت اسباب خانه گذر خانواده ميزبان را از دوراني عسرت بار به رفاهي چشمگير نمايش مي دهد. اين امر بي‌ترديد نه به سبب حفظ يادگارهاي دوران تنگدستي بلكه سليقه‌ي عوامانه‌ي كدبانوي ميزبان بود كه كوبلن هاي نازل بها را در جوار تابلوهاي نفيس گران ترين عتيقه فروشي هاي پايتخت به ديوار كوبيده بود. و حال در حين هدايت مهمانان مثل اشخاصي مي خنديد كه هچ چيز جز كاميابي مدام را ارزشمند نمي شمرند و متعاقبتش چنان اخم مي كرد گويي جزو آن دسته انسان هايي است كه بدبيني خونشان را مسموم كرده. همسر محترمشان جناب «مرعشي» نيز كه ريزي جثه اش محكوم به قياسي ابدي در برابر اندام فربه ايشان بود، متواضعانه، منزل مسكوني شان را «خراب آشياني» مي ناميد كه مزين به رد گل آلود كفش مهمانان بر قالي‌هاي نفيس ابريشمي گشته بود.

اما جنبه عجيب ماجرا نه در سبد بزرگ موزه ها و كيوي هاي درشت تا سقف برهم چيده شده بود نه عامل ناشناخته اي كه بانو دكتر انتظامي متمول را مكلف به دقت در چنين جزئيات خفت باري مي كرد تا با احتساب آنها، ميزان درآمد سالانه خاندان مرعشي را تخمين زند و فضائل اخلاقي آنها را پاك از ياد ببرد كه همسايه اي در محل سكونتشان نبود تا دعاي خيرش را بدرقه راه آن عزيزان نكرده باشد. (البته صحت يا سقم مطالبي از اين قسم مي بايست در عمل آشكار گردد ملزم به اينكه ظاهري فريب كارانه به خود نگيرد. بنابراين گناه از كسي نيست كه پير بانوي سنگين وزن واسطه، همه ابناي بشر را چون خود نيكوسرشت مي پنداشت و در برجسته نمودن محاسن خاندان مرعشي به طريق اغراق افتاده بود.) نكته عجيب در اين بود كه چه عامل ناشناخته اي موجب شده بود چهار ماه بعد، هر دو خانواده به همان اندوه درمان ناپذيري دچار شوند كه اغلب تيره روزان پس از يادآوري ايام فرخنده گذشته به آن گرفتار مي گشتند. اما به جاي محكوم كردن «تقدير شوم» يكديگر را موجوداتي مشكوك الحال و بي اصل و نسب مي خواندند. پاك از ياد برده بودند اندكي پيش براي نائل شدن به افتخار خويشاوندي، چه تبريك ها به هم گفته بودند. سخت پشيمان بودند با وجود ابداع «جلسه معارفه» به جاي نام دست و پا گير پيشين (كه آنها را در اجبار براي ديدار مجدد قرار نمي داد)، به ادامه آن تمايل نشان داده بودند. چه لزومي داشت هر دو بانوي محترم مذكور كه بنا به اعتراف صريح خود خرافي نبودند، يكي با فال نيك گرفتن آشيان سازي «يا كريمي» بر بام خانه‌اش و ديگري با سخنان واهي فالگيري كلاهبردار، امان پير بانوي واسطه را ببرند تا ...؟

باري آن چه از حيص انتفاع برخودار است، تجسم دو خانواده اي است كه بر صندلي هاي مجلل استيل جلوس فرموده بودند و براي نخستين بار چشمشان به جمال ديگري منور مي گرديد. پس از تعارفات معمول كه طرفين به تأسي از مردم شاعر مسلك زاد و بومشان، خود را «بنده خاكسار»، «تاج سر» و «چاكر درگاه دوست» خطاب فرمودند، لحظات به كندي و ملال سپري شد. رشته سرگردان سخن مدام در چرخه اي از معضل آلودگي هوا، گراني اجناس و وضعيت اسفبار اقتصادي نفوس ملت به سرعت مي گرديد تا واقفشان گرداند براي گريز از سكوت مرگباري كه مي رفت عنقريب بر فضا حاكم گردد، چه نعمتي هستند. در اين ميان، خنده و اخم هاي متناوب بانو مرعشي هم كه چاي تعارف مي كرد بر اضطراب حضار مي‌افزود. اما جناب مرعشي بي اعتنا به اين امر، مي كوشيد اين پرسش آزار دهنده را كه دو خانواده از لحاظ مناسبات اجتماعي در يك سطح اند؟ با شادماني حضورشان كه به قول ما قدما، بركت مي آورد، از ذهن بزدايد. گرچه اين جناب هرگز عقيده اي از خود ابراز نمي فرمود كه پيش تر تصديقش از زبان مبارك همسرشان نگذشته باشد، اما به رغم خوش بيني عليا مخدره، نگران بود ثروتي كه بختي مبارك به خراب آشيانشان سرازير كرده بود، زير اعتبارات، عناوين پرطمطراق و حذاقت جناب دكتر انتظامي نابود گردد. بنابراين، نگاه از آن مرد بزرگوار بر نمي گرفت كه در حين تاب دادن سبيل جو گندمي اش، مباهات مي فرمود هيچ يك از بيمارانش دارفاني را وداع نگفته اند و مرتب با همسر گراميش نگاههايي رد و بدل مي كرد تا بي شك كنجكاوي ميزبانشان را در كشف آن برانگيزاند. در صورت فرض محال ساده لوح پنداشتنشان هم بعيد بود از حدس اين امر واضح عاجز باشند كه «علتي مهم» در ميان بود.

و «علت مهم» انعكاس كفش هاي دوشيزه «سروناز مرعشي» بر كفپوش سالن بود كه پاشنه هايش براي رفع كوتاهي قامتش منار رفيعي را در زادگاهش تداعي مي كرد. تبسمي كه لب هايش را گشوده بود هم رنگي از شرم داشت هم بيم اظهار نظرهاي احتمالي مهمانان. بر گونه بانو دكتر انتظامي بوسه زد (كه از پشت شيشه هاي عينك با حسابي سرانگشتي البسه و زيور آلات او را قيمت نهاده بود)، دست دكتر عالي‌قدر را به نرمي فشرد (كه تعبيري شاعرانه در ذهنشان جوانه زده بود در وصف ظرافت دختر طناز به اين مضمون: «چنانچه بادي بوزد از زمين بلندش خواهد كرد»). مهم تر از همه، از فرط نجابت ذاتي حتي از نيم نگاهي هم به پسر خانواده، «سهراب انتظامي» دريغ ورزيد. شما هم اگر بوديد چون ما اندام نحيف او را از ياد مي برديد كه در بدو ورود پشت سبد بزرگي از گل هاي اركيده و مرغ بهشتي پنهان شده بود. هنگام چاي برداشتن چنان به انگاره نقره خيره شده بود، پنداري حاوي زهر است. چون كلام ديگري جز تشكر (كه به صدايي خش دار و بي معنا بيشتر شبيه بود) به زبان نياورد به شيئي بدل گشت كه مزيتش بر اشياء تنها نفس كشيدن بود. چيزي كه ابداً به ذهنش خطور نمي كرد پيش بيني چهار ماه بعد بود كه در عرض حالي به رياست محترم فلان شعبه دادگاه حمايت از خانواده بنويسد: «ضمن اعتذار از تصديع اوقات شريف، به استحضار مي رساند با استناد به عقدنامه شماره فلان دفتر رسمي ثبت فلان، دوشيزه سروناز مرعشي به عقد دائم و محضري اينجانب سهراب انتظامي درآمد و ميزان مهريه تعداد يك هزار و سيصد و پنجاه و دو سكه بهار آزادي (بنا بر رسم تازه رايج، تاريخ تولد دوشيزه مذكور) تعيين گرديد. ليكن با استفاده از مندرجات لايحه تقديمي، علقه زوجيت برقرار مي باشد و منزل مسكوني متناسب با شأن همسرم تعيين و با صرف هزينه اي قصد تشكيل زندگي مشترك سعادتمندانه اي را داشتم، اما متأسفانه....»

حقيقتاً مايه تأسف است. نه به اين خاطر كه وكيل، جناب مستطاب «ايزدي» دستمزدهاي كلان دريافت مي داشت و براي نوشتن عرض حال حتي لازم نديد با خانواده به بحران عصبي مبتلا گشته دكتر انتظامي صحبت نمايد، بلكه به علت وجود پرونده هايي چنان تيره و تار كه به كرات اركان خانواده را متزلزل مي ساخت و قابليت هاي وكيل مذكور را در تشخيص راه حل حتي پيش از بررسي كامل، به ميزان زيادي ارتقا مي داد. البته در اين مورد خاص بايد به زايل شدن عقل سهراب انتظامي بر اثر سعادتي قريب الوقوع اشاره كرد كه در حين امضاي عقدنامه‌بي اعتنا به مفاد آن، جرمي موهوم را براي خود رقم زده بود تا سالهاي آتي را پشت ميله هاي زندان به سر برد. همين امر، احتمال بروز سكته را در قلب مبارك حضرت ابوي شان به ميزان شصت درصد افزايش داده بود كه باور نمي فرمود در عرض حال ضبط شده باشد : «زوجه با تسليم تقاضا نامه اي به دفتر فلان، قصد صدور اجرائيه اي را د ر قبال وجه طلاي معادل تاريخ تولدشان كه واقفيد عندالمطالبه نيز هست .....» و دوشيزه مذكور كه به علت آغاز نشدن زندگي مشترك هنوز مجاز به حفظ عنوان دوشيزگي بود، برخلاف تصوراتشان نه تنها در برابر باد از زمين بلند نشده بود بلكه آن را ناگزير به تغيير مسير كرده بود.

البته از ياد نبريم در آن ايام دهشت بار كه ضربه غيرقابل پيش بيني بر پيكر دو خانواده اصابت كرده بود، ديگر اثري هم از خنده هاي سبك سرانه بانو مرعشي باقي نمانده بود. همان گونه كه بعدها حادث شد، عليا مخدره در برابر منزل مسكوني جناب دكتر انتظامي (در محله اي آبرومند) در حلقه همسايگان كنجكاو و مبهوت، يقه مي دراند و فرياد زنان قبيح ترين دشنام هاي خلق شده توسط زبان فتنه انگيز بشريت را (كه شرط ادب مانع ذكر آن است) نثار پرده هاي كشيده آن خاندان ملعون مي كرد كه از پشت آن جيغ هاي هولناك بانو دكتر، قدم هاي تند، افتادن و شكستن چيزي به گوش مي رسيد. جناب مرعشي هم در كنار «بنز» مجلل دكتر كه باد هر چهار چرخش خالي شده بود، در اوج متانت ايستاده بود و بحران ناشي از فاجعه را با سعه صدر پشت سر مي گذاشت. تنها كدورتش نه حركات شنيع همسر بلكه تقدير بدشگوني بود كه اختيار از كف آن مادر زجر ديده ربوده بود.

حال فرض بفرمائيد چند سال بعد كه آثار تأسف بار فاجعه در پس روزمرگي ها به فراموشي سپرده شده بود؛ بانو دكتر انتظامي سر ميز شام، از پشت عينكي كه شماره اش افزايش يافته بود، ما واقع را از روي نشريه پر آوازه فلان براي همسرشان قرائت بفرمايد. احتمالاً، آن را مچاله مي كرد كه تا كي خانواده هاي بي هويت بايد تحت تأثير پندارهاي واهي و بي مطالعه دقيق در احوال طرف مقابل، جگرگوشه عزيزشان را به خاك سياه بنشانند؟ دكتر پير هم با تكان سر به هورت كشيدن سوپ جوجه بي نمك ادامه مي داد و مطلب شعر گونه اي در ذهنشان جرقه نمي زد. و هيچ يك متوجه سكوت عذاب آوري نمي شدند كه در اتاق را به روي غرور جريحه دار شده سهراب بسته بود. بانو مرعشي هم فربه تر از پيش، در حين قلاب بافي و با اخمي ابدي ميان ابروها، به صداي پير و يكنواخت همسر بردبارش گوش فرا مي داد كه از روي نشريه پرآوازه فلان، حكايت جان گداز انسان هاي فرومايه اي را قرائت مي فرمود كه زحمات بي شائبه نثار نور چشم عزيزشان شده را، با امور حقارت باري چون ماديات تاخت مي زدند. جناب مرعشي با ورود دختر دلبندش، نشريه را زير ميز پنهان مي كرد و مطلبي در فكرش ظهور مي كرد: «خود غلط بود آن چه پنداشتيم.» و ماتم زده به پيكر آفت زده او مي نگريست كه عبور خون از خلال عروقش به روشني قابل رؤيت بود.

باري ما چه مي دانيم اگر جلسه معارفه با حضور متين دوشيزه جوان رنگ ديگري نيافته بود، فرجام كار به كجا مي انجاميد؟

محتمل، فصاحت جناب دكتر به جوش نمي آمد تا با شيوه سخنراني حرفه اي، با سردار خون‌آشامي (در جنگ دوم جهاني) هم دردي كند كه پسر ناخلف به اسارت سپاه دشمن در آمده اش را با فلان ژنرال كاردان مشهور معاوضه نفرمود. گذشته از اهانتي كه لا به لاي غناي فرهنگي دكتر غنوده بود، ايشان صفاتي را كه دير زماني جزو «فضائل حسنه مرغوب» محسوب مي شد، تنها به اين علت در وجود فرزند عزيزشان ضعف مي پنداشت كه حال ديگر كمتر كسي به افتخار داشتن آنها نائل مي گشت. با بياني تمسخر آميز در خلوت سر تكان مي داد: «اين هم ثمره سالهاي مشقت بار عمرما!»

فراموش نكنيم جوان مذكور در سايه عنايات مادر ارجمند، مدارج تحصيلي را تا مقطع كارشناسي ارشد بي هيچ «نقطه تاريكي» پشت سر گذاشته بود. (چنان چه در مصداق نقاط تاريك ابهامي باقي است مي توانيد نمونه هاي بارز آن را در زمينه استعمال نوشيدني هاي سكرآور، گياهان توهم زا و زن بارگي تفحص بفرمائيد كه شيوعي چشمگير ميان جوان ها دارد). البته ناگفته نماند كسب لوح تقدير در هنگام خدمت مقدس سربازي هم نتوانسته بود اعتماد به نفسي را به او واپس دهد كه مادر عزيز در كالبد يگانه فرزندش سركوب كرده بود و فقدانش حال كه «علت مهم» در برابرش با شرم دوشيزگان به نقوش قالي خيره شده بود، به طرز محسوسي حس مي شد.

بانو دكتر انتظامي بي اعتنا به اين امر خطير، با اندكي تفرعن، توجهشان يكسره به اين امتياز جلب گشته بود كه بنا به رسوم تازه متداول ميان «روشنفكران»، دوشيزه از زجر حقارت چاي در سيني گرداندن، معاف شده است. تنها باري به منظور نمايش توانائي هاي كدبانوگري، ديس شيريني خامه اي را دور گرداند. (البته قابل پيش بيني است خطر واژگون شدنش نسبت به داغي چاي تا چه ميزاني كاهش مي يابد). در مواقع نادري هم كه مورد خطاب قرار مي گرفت، با تكان سر با جملاتي موجز و قاطع، حضور با درايت خود را اعلام مي كرد. مادر گراميش هم در فواصل خنده و اخم، از ياد نمي برد گوشزد كند دخترش قادر است از شلغم، مرغابي درست كند. برخلاف پسر مذكور كه به نظر مي رسيد فاقد هر هنري است و مانند اشخاص مبتلا به اختلال حواس در جواب پرسش ها (كه شكل سؤالي يا كنايي اش مورد ترديد بود)، چهره اش به رنگ اموات درمي آمد و جواب هاي بي ربط مي داد.

نكته عجيب زماني خود را بروز مي‌دهد كه كمي به جلو و «نقطه عطف» ماجرا برسيم كه در كتاب هاي خاك گرفته تفأل تصريح شده بود بايد از هر ملاقاتي پرهيز كرد. اما دو جوان مذكور با صلاحديد عاقلانه والدين خود (كه از اشاره مستقيم به موضوع طفره مي رفتند)، در يكي از برج هاي معروف پايتخت قرار ملاقات گذاشتند كه به چشم اندازي زيبا و مأكولاتي گزاف بها شهره بود. پسر سر به زير با تذكرات دلسوزانه مادر عزيز و دل داري هايش مبني بر بازي مفرح بودن همه چيز به منظور آشنايي بيشتر، روانه شد. ضمن اينكه عطري گران بها در يك دست و گل سرخ هايي آتشين در دست ديگرش سنگيني مي كرد.

بيان جزئيات اين ديدار مهم زماني اهميتي مضاعف كسب مي كند كه آگاه شويم مرد جوان در پايان، چنان دل از كف داده بود كه گيج و منگ، بي پرداخت صورت حساب شش رقمي ميز شام، رو به بالابر شيشه اي برج روان شده بود. اين امر حتي ارزش عرض حال جناب ايزدي را هم از درجه اعتبار ساقط مي كرد كه حاوي اين نكات بود:

«تحت تأثير القائات ديگران و با تمسك به مطالب خلاف واقع، مقداري از جهيزيه زوجه از منزل خارج شد و بحران و كدورت حاكم گرديد. مستحضريد در زندگي كنوني چاله هايي است كه بايستي ترميم گردد نه اينكه با چشم هم چشمي ها موجبات عميق تر شدن آن ها فراهم شود. با ملاحظه استشهاد محلي ضميمه شده، خانواده محترم زوجه ضمن مراجعه به در منزل پدري وهتك حرمت و به كار بردن الفاظ ركيكه (اين بخش پيش تر اجرا شد)... قصد اينجانب جزء معاصدت در جهت معاشرت حسنه نبود و در كمال صحت و سلامت عقل اقرار مي كنم بنا به درخواست زوجه مبني بر انجام طلاق توافقي، اينجانب علي رغم ميل باطني و اكراه پيشنهاد وي را پذيرفتم. گرچه با توجه به مندرجات پرونده حسن نيت آنها در قبال مورد فوق مظنون به نظر مي رسد. اما حتي المقدور سعي بر اين داشتم تا از هر گونه تشنج....»

از سخنان خردمندانه جناب مستطاب ايزدي برمي آيد كه ايشان چه وقوف دقيقي به احوال نفوس جامعه و امور حقوقي دارند تا ختم پرونده را به نفع موكلشان برچينند. جاي تعجب نيست اگر تصور كنيم مرد جوان دلباخته اگر هم از قوه بيان برخوردار بود نمي توانست بر او پيشي گيرد. اما جاي تعجب دارد كه با صدايي محكم و بي ارتعاش، نزد مادر گراميش اعتراف كرد يا بايد دوشيزه سروناز مرعشي به حباله نكاهش درآيد يا تا ابد از ازدواج با شخص ديگري معذور است. بعد بي‌اعتنا به احوال مادر نگون بخت كه پسرك ناسپاس را باز نمي شناخت، در ذهن از ركود درآمده اش هزاران نقشه را پايه ريزي كرد كه دوشيزه مكار غيرمستقيم به او تلقين كرده بود؛ از قبيل تهيه منزل در محله اي سرشناس، خريد ماشين در حد شئونات دوشيزه، برپائي مراسم وصلت در باغ، ابتياع بادكنكي تازه مرسوم شده كه دو بادكنك كوچكتر آراسته به گل در اندرونش غوطه ور بود و در دل آنها حلقه هاي هشت رقمي طلا انتظار مي كشيدند پس از تركاندن بادكنك ها در انگشتان «ابصار» دو جوان فرو روند. و پاك تشريفات زناشوئي زمان ما را از ياد برده بودند كه در فندوقي مغز درآورده، جيوه مي ريختيم تا همان طور كه جيوه در فندق مي لرزد دل داماد براي عروس بلرزد. هنگام تمام شدن خطبه، قفلي را مي بستيم تا داماد با زن ديگري آشنا نگردد، موقع رفتن عروس به خانه داماد لنگه كفش كهنه اش را در درشكه مي گذاشتيم. شست پاهايشان را به هم مي بستيم و با گلاب مي شستيم و خود بخوانيد حديث مفصل از ...

باري، از آن پس فراخوانده شدن براي انجام دادن وظايفي كه از طرف دوشيزه به دوش سهراب انتظامي محول مي شد، به آمال او اضافه گشت. حتي اگر لازم بود ساعت ها در مقابل آرايشگاه و خياط خانه اي انتظار بكشد كه دختر طناز در آن جا به برازندگي خود مي افزود، سپس در التزام ركاب تا منزل همراهيش كند كه شايد دوشيزه بذل عنايتي فرموده و كلماتي دل نواز به او تفويض فرمايد (كه در ابله نوازي و سواري گرفتن از هر كسي كه افتخار معاشرت با او را مي يافت، يد طولايي داشت). با اين همه هيچ از وحشت پسر جوان كاسته نمي شد كه مبادا قادر به برآوردن نيازهاي مشروع دختر جوان نباشد. اگر هم كسي گوشزد مي كرد، پيش‌تر اموري از اين دست را مظهر فرومايگي مي خواند، با توجه به اندك اعتماد به نفسي كه يافته بود، چنان بر مي آشفت گويي به شرافتش اهانت شده باشد. دلداري هاي جزئي دوشيزه مرعشي مبني بر اينكه روي ورق پاره هاي روزنامه هم با او زندگي خواهد كرد، تسكينش نمي داد. چه كه با تمام حماقت دريافته بود وعده‌اي بيش نيست. در حقيقت، همين نكات مشكوك در شخصيت پسر خاندان انتظامي در جلسه معارفه، به شدت از تشويش هاي جناب محترم مرعشي مي كاست كه بر مبناي القائات مؤثر همسر فداكارشان در پس هر قضيه تنها جنبه سود جويانه اش را در نظر مي گرفت. اين سخن ناقض اين گمان نيست كه خانواده دكتر هم در حين صرف چاي و شيريني اهداف منفعت طلبانه اي در سر نمي پروراند. گذشته از مسائل مادي، زيركي دختر زيبا كه در همان لحظات اوليه رخ نموده بود، غنيمتي براي ضعف اراده فرزند دلبندشان شمرده مي شد كه به نظر مي رسيد اقبالش بالاتر از شأنش است. چه از فرط نجابت مشقت سر بالا آوردن و نگريستن به چهره دوشيزه را به خود مي داد و چه نمي داد. چرا كه اندك زماني بعد از اين معارفه، با پا درمياني پير بانوي سنگين وزن واسطه (كه به ميمنت اين رخداد فرخنده عرش را مي پيمود) در ضيافت هاي بي شماري كه دو خانواده با دعوت هايي خاضعانه از يكديگر عمل مي آوردند، بر دراز گوش مراد سوار مي شد و برخلاف معمول به صداي بلند مي خنديد و بر نظريه ابوي محترم صحه مي گذاشت كه معراج مرد را... و در صدر مجالس، دست در دست دوشيزه مي نشست كه مجرب ترين آرايشگر پايتخت موهاي شبق گونش را به شكل گل آراسته بود و در جواب ساده ترين سؤال ها (في المثل چرا علاقه اي به ميوه پرخاصيت گلابي ندارد؟) چنان در بحر تفكر فرو مي رفت پنداري در حال حل يكي از مشكلات بشري است.

حضرات و مخدرات محترم و محترمه، براي آشنايي بيشتر با كساني كه به حكم اجبار خويشاوندشان شده بودند يا گريز از روزمرگي هاي ملال آور، سر ميز شام براي كسب سهم بيشتر از اغذيه ناشناخته تازه مرسوم نظير بلاكنت گوساله، پتاژ قارچ، شاتو بريان و سالاد آرتيشو (به جاي شيرين پلو، باقلا و ماهيچه و كنگرماست) گوي سبقت از هم مي ربودند و با لب هايي چرب عقب مي نشستند. در ديگر ساعات كشدار ضيافت هم از كمك هاي فكري و راهنمائي هاي خردمندانه نسبت به يكديگر دريغ نمي ورزيدند كه گذشته از موارد نادر انسان دوستي، اغلب بوي نامطبوع فخرفروشي‌اش مشام را مي آزرد. پافشاري شديد هر دو خانواده در نسبت هاي واهي با اشخاص مشهور و اركان والا مقام دولتي، چيزي از اصل ماجرا عوض نمي كرد كه شجره نامه هايشان مزين به ما، از روستا به شهر آمده‌هايي ساده دل بود. از اعتراف به اين امر هم ابايي نداريم كه ميانمان به تعداد انگشتان يك دست اراذل و اوباش، قمه و چاقوكش نيز يافت مي شد. حالا هر چه نديده هاي مؤنث ما به ميزان زيور آلات خود بيفزايند و مذكرها با ادكلن هاي غليظ جماعت را به دوار سر مبتلا كنند و گمان كنند به سطوحي روشنفكرانه ارتقا يافته اند كه به آن تعلق ندارند و صحبت از رسوم منسوخ شده را كسر شأن خود بدانند و در كمال سفاهت دچار اين توهم گردند كه تنها با بالا بردن رقم عددي رسوم نسل اندر نسل ارث رسيده، مي توانند از جلوه عوامانه آن بكاهند. در همان زمان كه مهمانان در منزل ميزبانشان در مراسم معارفه با صرف چاي و شيريني در چرخه معضل آلودگي هوا، گراني اجناس و وضعيت اقتصادي اسفبار مي چرخيدند و دختر و پسر مذكور روبروي هم سنگ شده بودند و نمي دانستند ديدار ديگري در كار است يا نه، نيروهاي ماورائي كه ميان كتاب هاي خاك گرفته تفأل خفته بود، مسائل مختلفي را طرح ريزي مي كرد. از جمله اينكه عنقريب تنها علت كدورت جناب محترم دكتر انتظامي ( كه عروس آينده اش را به لحاظ نبوغ شهره آفاق مي دانست) تحمل جناب محترم مرعشي بود كه در طول عمر گرانبار خود تنها به افتخار قرائت يك جلد كتاب از نويسنده اي مجهول الهويه نائل گشته بود. در هيچ بحث علمي، فرهنگي و سياسي هم نبود كه با افاضات درباره آن به مثابه سرپوشي بر بي معلوماتي، رشته سخنان بليغ دكتر را قطع نسازد و زجري جانكاه بر دل آن بزرگوار...

بانو دكتر انتظامي هم به هيچ وجه به مخيله اش خطور نمي كرد مراحم بي شائبه اي را (نظير اهداء مارك هاي گران بهاي كيف و لباس) نثار دوشيزه مذكور خواهد كرد كه نيمي از روي اغماض بود و نيم ديگر از روي رياكاري. اما در دل (برخلاف تصور اوليه در مراسم معارفه) او را افعي عشوه گري مي پنداشت، با سرشت اهريمنان از آتش كين و دوده دروغ كه به تأسي از مادر ولنگارش با آن اخم و خنده هاي متناوب، قهقهه هاي سبكسرانه و حركات جلف در ضيافت ها (ذكر آن به هيچ وجه جايز نيست) موجبات سرشكستگي و شرمندگي اش را جلوي دوست و آشنا فراهم ساخته بود. پس ناحق نبود تا در حين اهداء هدايا، با كناياتي نيش دار موجبات رنجش دختر جوان را فراهم كند. اما اگر قرار بود كنايات خاصيت كشندگي داشته باشند، همگان مي بايست به ديار باقي مي شتافتند. بنابراين دختر مذكور هم متقابلاً با تبسم و تشكرهاي زهرآلود به بانوي محترم مي فهماند قافيه را سخت باخته است. البته اين كه چه عاملي سبب شد بانو دكتر مذكور به تنهايي اقدام به خريد آينه شمعدان معروف نمايد، جزو مسائلي است كه هرگز برملا نشد. شايد به جبران مافات بود يا افراط در تجمل گرايي كه بودجه اقتصادي خانواده را به حد محسوسي كاهش داده بود. البته آن بانوي بزرگوار ابداً تصور نمي كرد خانواده مرعشي از قبول افتخاري كه از سر امتنان بر آنها عنايت شده بود، سرباز زنند. اما دور از انتظار هم نبود خانواده مذكور در قبال سنت شكني در امري كه احتمال سنت شكني در آن ممكن نبود، واكنشي جدي از خود بروز ندهند. تظاهر به روشنفكري بيش از اين جايز نبود و پاي حيثيت دختر دلبندشان در ميان بود. گواينكه پس از تفحص از چند مغازه مربوطه، آشكار گشت بهاي آينه شمعدان منحوس بيش از پنج رقم اسفبار نيست.

بنابراين ترفند درخواست آينه شمعدان ديگري كه بنا به سنت بازمانده از ما، زوج جوان مي بايست پيش از ابتياع، چهره هاي كامياب يكديگر را در آن مي نگريستند، مي توانست قيمت آينه مذكور را تا نه رقم ارتقا دهد.

باز هم شايد به تلافي مافات بود كه اين گمان در ذهن خاندان مرعشي ريشه گرفت كه بانو دكتر زني است مظهر نفاق كه بي طي مدارج تحصيلي، عنوان دكتراي همسرش را غصب نموده و به افاضات و تجويزات مشغول است. دكتر نيز حكيمي در حد حكماي عهد ما كه جز ادويه گياهي چيز ديگري در نسخه هايش مرقوم نمي فرمود. پس چندان عجيب نيست كه مرگ كمتر در خانه بيمارانش را بكوبد. گرچه مراتب لطفش را نسبت به ظرافت دختر عزيزشان با همان تعبير شاعرانه «باد»، بارها عنوان كرده بود اما در اثر افراط در تكرار، جنبه تمسخر آميزي به آن بخشيده بود كه ديگر موجبات مباهات را فراهم نمي آورد.

لازم به توضيح نيست اين افكار زيركانه نخست به ذهن بانو مرعشي خطور مي كرد و سپس مورد تأييد همسر بردبارشان واقع مي شد تا دوشيزه سروناز مرعشي را در برابر اين حقيقت تلخ قرار دهد كه كوشش هاي بي دريغ و خون دل خوردن هاي خيرخواهانه اش در پسرك سست اراده موقتي بوده است. كار از تحكم به امر و چون نتيجه اي عايد نشد ازخواهش به تضرع انجاميد. اما مرد جوان در اين وضعيت بحراني چنان در دست مادر خبيث اسير بود كه حتي برداشتن گوشي تلفن نيز منوط به كسب اجازه او گشته بود. كسي چه مي داند؟ شايد قياس مشكلات آتي در قياس با گذشته بي دردسر، علي رغم به وصال دوشيزه نرسيدن، موجب شد تا خود نيز بي ميل نباشد تا...

اين چنين بود كه دو خانواده گمان كردند اگر تا پاي جان ايستادگي نكنند قادر نخواهد بود مانع عواقب فجيع آينده گردند. همه چيز مصداق عيان واژه «بي انصافي» بود كه هر دو جناح آن را «شكست» مي ناميدند و براي كسب اندكي پيروزي و يافتن دليلي بر سنگدلي خود، از نسبت دادن هيچ گناه و افترايي به ديگري اجتناب نمي كردند. البته مقصر واقعي اما بي تقصير، پير بانوي سنگين وزن واسطه هم در همين احوال به بهانه تپش قلب و سردرد مزمن تا ابد آن عزيزان را از فيض ديدار خود محروم كرد.

مستحضريد اگر همگان چون دو خانواده مذكور فخيم به خاطر مال انديشي طغيان كنند چه انقراضي در ازدياد «نسل ما» حاصل مي گردد كه از همان نخست در كمال صراحت و صداقت مواضع خود را مشخص مي كرديم و به حكم «تقديري» سرگرفتن يا نگرفتن تسليم مي شديم. همان كه موجب شده بود تا خانواده دكتر انتظامي پس از پايان مراسم معارفه، در راه بازگشت به خانه در ماشين بنز مجللشان (كه چشم طرف مقابل را خيره ساخته بود) حتي اين زحمت را به جان نخرند تا سؤالاتي مختصر در زمينه دوشيزه مذكور را از پسر سر به زيرشان به عمل بياورند. واضح است پاسخي غير از سكوت هم كه آنها را مجاز به اخذ هر تصميمي در قبال آينده اش مي كرد، تغييري در نتيجه حاصل نمي آورد. اين نقش «تقديرگونه» همان سخن گرانباري بود كه دكتر انتظامي در گرماگرم جلسه معارفه براساس مطالعه هزاران كتاب ارزشمند ايراد فرمود و با لبخند و حركات چشم و ابروي طرفين مشخص بود در امور چيزي از اين دست مصداق مي يابد. بنابراين خيال هر دو خانواده از جهت مورد پسند واقع شدن و استمرار مراودات آينده راحت مي شد و اينكه موز و كيوي هاي تا سقف بر هم چيده شده بي ثمر نبوده است.

بماند كه پس از «فاجعه» چه ساده لوحاني در تحليل هاي خرده بينانه خود عامل فتنه انگيز را آينه شمعدان كذايي پنداشتند: البته پرداختن به اين موضوع خود مي تواند تا فصل بيست و هفتم رماني سه هزار و پانصد صفحه اي ادامه پيدا كند اما لزومش زماني از بين مي رود كه از مفاد عرض حال جناب مستطاب ايزدي غافل نمانيم كه تصريح كرده بود: «البته انگيزه زوجه كه مبادرت به ترك زندگي نموده هنوز برايم مبهم است...»

اذعان مي داريم وقتي توضيح از حد گذشت بيرون از فهم قرار مي گيرد. درست مانند ناديده انگاشتن تمام تجارب ما كه ميان سطور كتاب هاي خاك گرفته تفأل خوابيده و مستلزم تقاصي چنان سنگين است كه ما را از ارائه هر گونه حسن ختامي در اموري از اين دست معذور مي دارد.
پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30205< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي